سالها رفت و هنوزیک نفر نیست بپرسد از منکه تو از پنجره عشق چه ها می خواهیصبح تا نیمه ی شب منتظریهمه جا می نگریگاه با ماه سخن می گوییگاه با رهگذرانخبر گمشده ای می جوییراستی گمشده ات کیست؟کجاست؟صدفی در دریا است؟نوری از روزنه فرداهاست؟یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟بارها آمد و رفتبارها انسان شدوبشر هیچ ندانست که بودخود اوهم به یقین آگه نیستچون نمی داند کیستچون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست