شعر
شعر

شعر

نجمه زارع

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می شوم

مرده ام، دارم خوراکِ جانورها می شوم

بی خیال از رنجِ فریادم تردّد می کنند

باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می شوم

با زبان لالِ خود حس می کنــــــم این روزها

هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم

هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این

این کــــــــه دارم مثل مفقودالاثـرها می شوم

...

عاقبت یک روز بــــــا طرزِ عجیب و تــــــازه ای

می کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می شوم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.