شعر
شعر

شعر

سعدی

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

<هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

<دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

<حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

<گونه زردش دلیل ناله زارش گواست

مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل

<عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند

<زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

<هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

<کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

<حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

<عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

<گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.