نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید!
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را.
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را.
از رقیبان کمین کرده عقب میماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را.
مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را.
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیتدش را.
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را.
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رقیبان به تو این بندش را:
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را......
دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است؟
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد، دیگری نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند ، قعر دریا گوهر است...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
بشین خونه رو آب و جارو نکن
بذار زخم پهلوت بهتر بشه
خودم از پس غربتم بر میام
نمیخوام چشات واسه من تر بشه
اگه درد داری میدونم عزیز!
با این دردا باید مدارا کنی
در خونه مونو عوض میکنم
به شرطی نیایی درو واکنی
نمیتونم از کوچمون رد بشم
چیکار کرده این کوچه با روح من
یه عمره ازت شرمسارم عزیز
منو بسته بودن تو رو میزدن
نگاهت رو این روزا از من نگیر
تو عطر ِنجیب ِبهشتی برام
خودت داری میری ولی پشت در
دو خط یادگاری نوشتی برام
نوشتی شبا تشنه میشه حسین
همین غصه داره تو رو میکشه
نوشتی ظریفه، شبیه گله
حواست بهش باشه پرپر نشه
واسه مرد خونه نشینی بده
دعا کن واسه تلخی لحظه هام
دعاکن بتونم تحمل کنم
دعاکن نمونم دعاکن بیام
یک درختِ پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام، دارم خوراکِ جانورها می شوم
بی خیال از رنجِ فریادم تردّد می کنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می شوم
با زبان لالِ خود حس می کنــــــم این روزها
هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم
هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این
این کــــــــه دارم مثل مفقودالاثـرها می شوم
...
عاقبت یک روز بــــــا طرزِ عجیب و تــــــازه ای
می کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می شوم!
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
<کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
<با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
<گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
<دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
<گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
<هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
<دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
<حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
<گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
<عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
<زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
<هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
<کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
<حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
<عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
<گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
نگاری را که میجویم به جانش
<نمیبینم میان حاضرانش
کجا رفت او میان حاضران نیست
<در این مجلس نمیبینم نشانش
نظر میافکنم هر سو و هر جا
<نمیبینم اثر از گلستانش
مسلمانان کجا شد نامداری
<که میدیدم چو شمع اندر میانش
بگو نامش که هر کی نام او گفت
<به گور اندر نپوسد استخوانش
خنک آن را که دست او ببوسید
<به وقت مرگ شیرین شد دهانش
ز رویش شکر گویم یا ز خویش
<که کفو او نمیبیند جهانش
زمینی گر نیابد شکل او چیست
<که میگردد در این عشق آسمانش
بگو القاب شمس الدین تبریز
<مدار از گوش مشتاقان نهانش